گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد دوم
حسود


در زمان خلافت (موسى هادى ) برادر هارون الرشيد خليفه عباسى ، مرد نيكوكار ثروتمندى در بغداد مى زيست . در همسايگى اين مرد، شخصى وجود داشت كه نسبت به مال و ثروت او حسد مى ورزيد.
اين مرد حسود نمى توانست همسايه ثروتمند خود را ببيند كه در رفاه و آسايش بسر مى برد. به همين جهت از هر گونه بدگوئى و تهمت و حسادت درباره همسايه ثروتمندش فروگذار نمى كرد و پيوسته در انديشه آن بود كه لطمه اى بر او وارد سازد، و او را در انظار مردم از اعتبار بيندازد.
روز به روز كينه و حسد او افزون مى گشت و خود را در ناراحتى مخصوص مى ديد، بطورى كه قادر نبود خشم و حسد خود را فرو كشد و از انديشه بد نسبت به همسايه خويش منصرف شود!
سرانجام فكرى كرد و آنرا عملى ساخت . به اين عملى ساخت . به اين عمل كه غلامى خريد و او را موافق ميل و منظور خود تربيت نمود. مدتى بدين منوال گذشت ، تا اينكه روزى غلام را خواست و گفت : گوش كن ! من تو را براى كار مهمى خريده ام و اكنون از تو مى خواهم كه آنرا انجام دهى ، نمى دانم اطاعت مى كنى يا نه ؟
غلام گفت : بنده زر خريد، مطيع آقاى خود است ، هر امرى بكند بايد انجام دهد. به خدا اگر بدانم ميل دارى من خود را در آتش بيفكنم و بسوزانم ، يا خود را در آب بيندازم و غرق سازم ، خوددارى نمى كنم !
مرد حسود از شنيدن سخنان غلام مسرور گشت . سپس او را در آغوش ‍ كشيد و صورتش را بوسيد و آفرين گفت ! غلام پرسيد: موضوع چيست و از من چه انتظارى دارى ؟ مرد حسود گفت : شتاب مكن ، هنوز موقع آن نرسيده است .
يكسال گذشت و غلام نمى دانست ارباب مى خواهد چه كارى به او محول كند كه اين همه سعى در رعايت حال او دارد. تا اينكه يك روز او را طلبيد و گفت : من كارى مهمى دارم و اكنون موقع آن رسيده و از تو مى خواهم كه در عوض آن همه محبت ، در انجام آن كوتاهى ننمائى . غلام گفت : هر چه بفرمائى اطاعت مى كنم .
مرد حسود گفت : من با اين همسايه ثروتمندم ميانه اى ندارم و سخت او را دشمن مى دارم ، تا جائيكه مى خواهم او را نابود كنم . غلام گفت : بفرما تا همين حالا او را به قتل رسانم . گفت : نه اگر او را به قتل رساندى ، مرا قاتل او خواهند دانست و نتيجه گرفته نمى شود.
به جاى اين كار خود مرا گردن بزن و بدنم را ببر پشت بام خانه خود او بينداز تا وى متهم به قتل من شود، و حكومت او را به اين جرم گرفته به قتل رساند!
غلام كه از اين پيشنهاد عجيب متحير مانده بود گفت : وقتى تو كشته شدى ، كشته شدن او چه تاءثيرى در آسايش تن و آرامش جان تو خواهد داشت ؟ از اين گذشته من چطور مى توانم خود را حاضر كنم شما را كه از پدر مهربانتر مى دانم ، با دست خود به قتل رسانم ؟
مرد حسود گفت : دست از اين حرفها بردار و نافرمانى مكن ! من نمى توانم همسايه خود را در ناز و نعمت و اوج شهرت و قدرت ببينم ، ولى خود را با وضعى فلاكت بار مشاهده كنم . من تو را براى امروز و انجام اين كار خريده ام و ذخيره كرده ام ، و اكنون از تو راضى نخواهم شد مگر اينكه آنچه به تو مى گويم اطاعت كنى !
هر چه غلام التماس كرد كه آقاى حسودش از اين فكر عجيب صرفنظر كند و او را معاف دارد، تاءثير نبخشيد.
وقتى غلام ماءيوس شد گفت : اكنون كه اصرار دارى اين كار انجام گيرد، به پاس آن همه حق كه در گردن من پيدا كرده اى ، اطاعت مى كنم ! مرد حسود هم خشنود شد و او را مورد تقدير و تحسين قرار داد!!
همين كه شب به آخر رسيد، مرد حسود، غلام را از خواب بيدار نمود و كاردى به دستش داد و به اتفاق رفتند پشت بام همسايه ، سپس رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود مرا راحت كن !
غلام بيچاره كه در جاى خود ميخكوب شده بود، مات و مبهوت شد و سرانجام بعد از كمى فكر و تاءمل از روى نادانى و به خيال اينكه اگر خواسته ارباب را انجام ندهد نمك به حرامى كرده است ! كارد تيز را روى گلوى ارباب نگون بخت خود نهاد و مانند گوسفند سرش را از تن جدا ساخت !
اندكى بعد تن بى جان مرد حسود و سر بريده اش بدون حركت در پشت بام همسايه نيكوكار و ثروتمندش كه از همه جا بى خبر و گناهى جز شهرت و تمول نداشت ، هر كدام به كنارى افتاد!
غلام از پشت بام به زير آمد و يكراست به رختخواب رفت و خوابيد. فردا عصر جنازه در پشت بام همسايه كشف گرديد. ازدحام عجيبى شد، مردم دسته دسته مى آمدند و سربريده و پيكر بى جان مقتول را از نزديك تماشا مى كردند.
ماءمورين موضوع را به داروغه شهر گزارش دادند، داروغه ماجرا را به اطلاع خليفه (موسى هادى ) رسانيد. خليفه دستور داد صاحب خانه اى را كه جنازه در پشت بام او كشف شده است احضار كنند، تا پيرامون قتل مزبور از وى تحقيقاتى به عمل آورد.
صاحبخانه يعنى همسايه خيرانديش مقتول نيز خود را به خليفه معرفى كرد. خليفه او را شناخت و دانست كه وى مردى نيكوكار و متدين و خوش نام است و اهل اين كارها نيست .
ولى چون قتلى واقع شده و جنازه اى در حريم خانه او كشف شده بود، ناچار از وى بازپرسى نمود. مرد نيكوكار اظهار بى اطلاعى كرد و گفت : اصلا از آنچه واقع شده بى خبر است .
به دستور خليفه ، غلام شخص مقتول را نيز احضار كردند و از وى تحقيقاتى نمودند. غلام چون آن مرد نيكوكار را در خطر جانى ديد، شهامت به خرج داد و ماجرا را از اول تا آخر با صراحت براى خليفه نقل كرد.
غلام گفت : من چون از اسرار خود براى انصراف آقايم از اين عمل خطرناك و جنايت بزرگ ماءيوس شدم و او هم سخت مرا تحت فشار گذاشته بود كه حتما بايد او را ببرم پشت بام اين مرد و به قتل برسانم ، چون كاملا خشمگين شده بودم و در وضع غير عادى قرار داشتم ، لذا با تاءسف او را به قتل رساندم ، و اينك براى رهائى اين مرد بيگناه و با ايمان ، به جرم خود اعتراف مى كنم !
وقتى از موضوع آگاه شد، سر به زير انداخت و در فكر عميقى فرو رفت و از اين واقعه شگفت انگيز و تعيين تكليف غلام حيران ماند.
آنگاه سر برداشت و به غلام گفت : هر چند قتل نفس كرده اى ، ولى چون جوانمردى نمودى و بى گناهى را از اتهام و خطر مرگ نجات دادى تو را آزاد مى كنم ، سپس او را آزاد نمود و قضيه در همين جا پايان يافت اينست نتيجه حسادت كه زيان آن به خود حسود باز مى گردد